تبلیغات

Tuesday, May 24, 2011

ناصر خان

ناصر خان همیشه در قلب ما جا داری به یاد تو

Sunday, April 03, 2011

فیلم جدایی نادر از سیمین

با حضور خود رکوردفروش فیلم جدایی نادر از سیمین را از اخراجی ها بیشتر کنیم و به دیدن اخراجی ها نمیروم

Friday, April 01, 2011

پدر

ان کس که مرا روح و روان بود پدر بود

آن کس که مرا فخر زمان بود پدر بود

افسوس که رفت آن سایه رحمت

آن کس که برایم نگران بود پدر بود

Monday, March 28, 2011

خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی।

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی

‌ و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…

دكتر شريعتي

Thursday, January 27, 2011

> گابریل گارسیا مارکز نویسنده 73 ساله و چهره تابناک ادبیات آمریکای لاتین و جهان،نامه خداحافظی برای دوستانش نوشته که حقیقتاً تکان دهنده است.گفتنی است مارکز نویسنده رمان هایی چون "صد سال تنهایی"،"گزارش یک قتل"،"از عشق و شیاطین دیگر"،"پاییز پدر سالار"و...است که در سال ۱۹۸۲ برنده جایزه نوبل شد.> متن نامه :> اگر خداوند تکه کوچکی زندگی به من ارزانی می داشت : > هنگامی که دیگران می ایستادند راه می رفتم، و هنگامی که دیگران می خوابیدند بیدار می ماندم، و هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم . > گلهای رز را، با اشكم آب می‌دادم، تا درد خارهایشان و بوسه گلبرگهایشان را حس كنم. > کمتر می خوابیدم و بیشتر رویا می دیدم، چون دیگر میدانم که هر دقیقه که چشم برهم می گذارم شصت ثانیه نور را از دست می دهم. > به انسان ها نشان می دادم که چه در اشتباه اند که گمان می برند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند، در حالیکه نمی دانند که آنها زمانی پیر می شوند که عاشق نباشند! > به هر کودکی دو بال می دادم، اما رهایش می کردم تا خود پرواز را بیاموزد. > به سالخوردگان می آموختم که مرگ نه با سالخوردگی، که با فراموش شدن سر می رسد. > خدایا! اگر تکه ای زندگی می داشتم، نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم، نگویم که دوستشان دارم...به همه مردان و زنان می قبولاندم که محبوب من اند، و در کمند عشق زندگی می کردم. > خدایا! اگر دل در سینه ام همچنان می تپید، نفرتم را بر یخ می نوشتم و طلوع آفتاب را انتظار می کشیدم. > آه انسانها! از شما چه بسیار چیزها که آموخته ام، من دریافته ام که همگان می خواهند در قله کوه زندگی کنند، بی آنکه بدانند اصل همان چگونگی پیمودن راه است. > من دریافته ام که وقتی نوزادی برای اولین بار انگشت پدر را در مشت کوچکش می فشارد، او را برای همیشه به دام می اندازد. > دریافته ام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین بنگرد که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد

Monday, November 08, 2010

زندگی

خسته ام دیگر از این فریاد ها
خسته از بی مهری و بیداد ها
خسته از دلبستگی و یاد ها
خسته از شیرین و از فرهاد ها

خسته ام از این همه دیوانگی
خسته از نادانی فرزانگی
خسته از این دشمنان خانگی
خسته ام از این همه بیگانگی

خسته ام از گردش چرخ فلک
خسته از تنهایی و شب های تک
خسته از ایمانم و تردید و شک
خسته از دیو و دَد و دوز و کلک

خسته ام دیگر از این آوارها
خسته از سنگینی دیوارها
خسته از ظلم و بد و آزارها
خسته از بی عاری بیمارها

خسته ام از تابش مهر و قمر
خسته از نامردمی های بشر
خسته از بی فطرتان بی هنر
خسته ام از خستگی ها بیشتر

Friday, October 01, 2010

دل شکسته

ديگر دل شکسته راهي به تو ندارد
اين ساز دل شکسته سوزي ز تو ندارد
ديگر نشان ز اين عشق من پيش خود ندارم
ديگر تو را در اين دل من پيش خود ندارم
مي پرسم از دل خود شايد تو را بيابم
شايد تو را در اين دل من پيش خود بيابم
رفتي تو از دل من ديگر تو را نخواهم
ديگر منم دل من ديگر تو را نخواهم
زين پس ز تو دل من ديگر نشان نگيرم
ديگر در اين دل خود يادي ز تو نگيرم