يكي داشت؛ يكي نداشت. پادشاهي سه پسر داشت. دوتاش كور بود و يكيش اصلاً چشم نداشت. پسرها رفتند پيش پادشاه؛ تعظيم كردند و گفتند «اي پدر! دلمان خيلي گرفته. اجازه بده چند روزي بريم شكار و حال و هوايي عوض كنيم.»
پادشاه اجازه داد. پسرها رفتند پيش ميرآخور. گفتند «سه تا اسب خوب و برو بده ما بريم شكار.»
ميرآخور گفت «برويد تو اصطبل و هر اسبي كه خواستيد ببريد.»
رفتند ديدند تو اصطبل فقط سه تا اسب هست. دوتاش چلاق بود و يكيش اصلاً پا نداشت. اسب ها را آوردند بيرون و رفتند به ميرشكار گفتند «سه تا تفنگ خوب بده ما بريم شكار.»
ميرشكار گفت «برويد تو اسلحه خانه و هر تفنگي كه مي خواهيد برداريد.»
پسرها رفتند ديدند سه تا تفنگ تو اسلحه خانه هست. دوتاش شكسته بود و يكيش قنداق نداشت. آن ها را ورداشتند؛ سوار اسب هاشان شدند و از دروازه اي كه در نداشت رفتند به بياباني كه راه نداشت. از كوهي گذشتند كه گردنه نداشت و به كاروانسرايي رسيدند كه ديوار نداشت. تو كاروانسرا سه تا ديگ بود. دوتاش شكسته بود و سومي اصلاً ته نداشت.
همين جور كه مي رفتند سه تا تير و كمان پيدا كردند. دوتاش شكسته بود و يكيش اصلاً زه نداشت. رسيدند به سه تا آهو و با همان تير و كمان ها آن ها را زدند. وقتي رفتند بالاي سرشان, دوتاش مرده بود و يكيش اصلاً جان نداشت. آهو ها را بردند تو همان كاروانسرايي كه ديوار نداشت. پوستشان را كندند و آن ها را گذاشتند تو همان ديگ هايي كه دوتاش شكسته بود و يكيش ته نداشت. زيرشان را آتش كردند؛ استخوان پخت گوشت اصلاً خبر نداشت.
تشنه كه شدند, گشتند دنبال آب. سه تا نهر پيدا كردند. دوتاش خشك بود؛ يكيش اصلاً آب نداشت. از زور تشنگي پوز گذاشتند به نهري كه نم داشت و بنا كردند به مكيدن. دوتاشان تركيد؛ يكيشان اصلاً سر از نهر ورنداشت.
به شاه خبر دادند اين چه شكاري بود كه اين بچه ها رفتند. شاه وزيرش را خواست و گفت «به اجازة چه كسي گذاشتي اين بچه ها برند شكار؟ زود برو تا بلايي سرشان نيامده آن ها را برگردان كه حوصلة درد سر ندارم.»
تبلیغات
Wednesday, March 15, 2006
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment