تبلیغات

Friday, June 09, 2006

سرنوشت پرنده ‌و گل عاشق

سرنوشت پرنده ‌و گل عاشق
******************

روزي روزگاري پرنده‌ای در آسمان بر فراز درياي زندگی پرواز مي‌كرد.هنگامي كه به آسمان چشم مي‌دوخت و يا به آن مي‌انديشيد، حس مي‌كرد خدا به او چيزی مي‌گويد. همواره دوست داشت كه رنگ پاك آسمان را در تلاطم امواج زندگي ببيند. چون عاشق معناي هستي بود.
ديده‌گانش غرق در لذت ديدن بود كه درخشش نوري در ميان امواج، چشمانش را خيره كرد. بدانسو رفت، گلي را شناور بر روي امواج و محبوس در شيشه تنهايي ديد، كه در نزديكي صخره‌ها بالا و پايين مي‌رفت. پرنده با خود گفت: ـ ممكن است امواج سهمگين، شيشه را به صخره‌ها بكوباند و گل را متلاشي و در اعماق آب غرق كند.
مي‌بايست آن را مي‌گرفت و به ساحل مي‌برد. پرنده مي‌خواست اين كار را انجام دهد، اما امواج بي‌رحم آنچنان خودشان را به رخ او مي‌كشيدند، كه انديشه له شدن به همراه گل، هر لحظه بيشتر در ذهنش شكل مي‌گرفت.
درگير اين افكار بود كه باز انعكاس نور آن شيشه، چشمانش را خيره كرد. با كمال تعجب، آب را در آن حيطه چون آيينه‌اي صاف ديد، كه انعكاس آبي لاجوردي آسمان از آن، چشم پرنده را شيفته خود مي‌ساخت.گويي معجزه‌اي، آب را از تلاطم نگاه‌داشته بود. وزش نسيمي ملايم با پرهاي سفيد كنار گوش او بازي مي‌نمود و تكانشان مي‌داد و اين حالت دلپذير، صدايي مبهم و لطيف را در ذهن او القا مي‌كرد، كه مي‌گفت : ـ برو . . . . برو . . . . .
زيبايي انعكاس رنگ پاك آسمان در دريا و اين صداي لطيف، او را از خود بي‌خود ‌نمود و وقتي به خود آمد كه پرواز كنان به سوي ساحل مي‌رفت و شيشه حاوي گل را بهمرا داشت.هنگامي كه پرنده به ساحل نزديك مي‌شد به پشت سرش نگريست. با تعجب ديد در محل گرفتن شيشه گويی هيچگاه آرامشي در كار نبوده و امواج خروشان از كوبيدن خود بر صخره‌ها دست بر نمي‌دارند. در حالي كه بر چشمان پرنده، شبنمي از اشك جان مي‌گرفت، به آسمان نگاه كرد و به آن ‌انديشيد. سپس به آرامي به زمين نشست و شيشه‌ تنهايي گل را به دقت شكاند. و گل را در خاكي خوب كاشت و سيراب نمود. گل تكاني خورد و كلماتي را بر زبان راند. پرنده صحبت گل را حس مي‌كرد، اما زبانش را نمي‌دانست، كمي اندوهگين شد ولي با اين وجود در اعماق قلبش خشنود بود.
چند روزي گذشت و زمستان داشت از راه می‌رسيد. گل همواره با پرنده حرف مي‌زد و مي‌خنديد و محبتش را ابراز مي‌داشت. اما پرنده نمي‌فهميد و تنها منظورش را حس مي‌كرد. هنگامي كه اين ناتواني، دل پرنده را از غم مي‌انباشت و غروب هم از راه مي‌رسيد، به كنار گل مي‌نشست و با هاله‌اي از اشك در چشم، به غروب آفتاب مي‌نگريست.
فرداي آنروز پرنده مي‌خواست كلام گل را بفهمد. پس رو به آسمان كرد و به آن انديشيد، گويي پرنده منتظر پاسخ بود. ناگهان باد سردي وزيدن گرفت، وپس از مدتي، ذرات درشت برف شروع به باريدن نمود، پرنده اندكي از سرما لرزيد، نگاهي به گل انداخت. ديد رنگ گل به كبودي مي‌گرايد، نگران شد، چرا كه گل تازه داشت جان مي‌گرفت، پس بالهايش را با مهرباني باز كرد و بروي گل كشيد. بعد از مدتي برف رويشان را پوشاند و روزها از پس هم سپري شدند. و گل در خواب زمستاني فرو رفت. پرنده توانش را كم كم از دست مي‌داد و چراغ هستي چشمانش بي‌فروغ مي‌گشت، ناخودآگاه آهی كشيد و از صداي آن گل از خواب زمستاني بيدار شد و از ديدن وضعيت پرنده، نگراني تمام وجودش را فراگرفت و با برگهايش در برف، به زحمت روزنه‌اي به بيرون باز نمود. شعاع گرم نور به داخل تابيد، و از ميان آن، رنگ آسمان پديدار گشت. پرنده چشمان بي‌رمقش را به آنسو چرخاند. آسمان را ديد و به آرامي تبسم كرد و به آن انديشيد.
در اين هنگام قاصدكي سوار بر قطار باد، در آسمان پيدا شد، و در حال گذشتن از فراز آن روزنه بود كه گل او را ديد و فرياد زد و ياري خواست. قاصدك به كنار روزنه آمد، و اشكهاي گل و چشمان بي‌رمق پرنده را ديد. دانه‌اي كه به كركهايش چسبيده بود را به او داد و گفت: اين دانه‌ به من داده شده بود تا آنرا به جايي ببرم كه باعث تداوم زندگي گردد ،من آنرا به تو مي‌بخشم.
گل پس از شنيدن اين كلمات، احساس كرد با خوراندن اين دانه به پرنده، ميتواند به كالبد ناتوان پرنده، جان تازه‌اي ببخشد. پس دانه را با محبت بسيار در دهان پرنده گذاشت و پرنده نيز دانه را به زحمت خورد. پرنده مي‌دانست با خوردن آن دانه كوچك نيرويي در كالبد بي‌رمقش دميده نمي‌شود، با اين وجود پس از بلعيدنش، با محبت بسيار به گل نگريست و لبخندي از سر رضايت زد تا گل دلش آرام گيرد.
فرداي آن روز در زير قشري از برف و در گنبدي كه پرنده از بالهاي خويش براي موجود مورد علاقه‌اش ساخته بود، گل آهسته بيدار شد و با برگهاي ظريفش، روي صورت پرنده را نوازش داد، اما او بيدار نشد! سر پرنده را تكان مي‌داد و سعي مي‌كرد با نزديك كردن گلبرگهايش به صورت او بازدمش را حس كند، اما هر چه بيشتر سعي مي‌كرد كمتر نشانه‌اي از حيات در وجود او مي‌ديد. بعد از مدتي تلاش، دانست كه زندگي از كالبد پرنده رخت بر بسته است.
گل همانطور كه مي‌گريست از قطرات شبنمي كه بر گلبرگهايش داشت، به كام پرنده مي‌ريخت، اما سودي نداشت. براي زماني چند، بر پهنه سفيد از برف اطرافشان، سكوتي غمبار حاكم شد، تا اينكه فرياد دلخراش گل آنرا در هم شكست.
آنروز را گل با غم از دست دادن يارش سپري كرد و شب هنگام در حالي كه مي‌گريست دوباره به خواب عميق زمستاني فرو رفت.روزها سپري شدند و همچنان كه فصل بهار نزديك مي‌شد و برفها آرام آرام شروع به ذوب شدن مي‌كردند، بدن پرنده همچو كلمات شعري اندوهناك و از سر وداع كه آرام آرام شكل مي‌گيرد، از هم مي‌گسيخت و جزيي از خاك اطراف گل مي‌شد


عشق داغيست تا مرگ از ياد نرود
هر که بر چهره از اين داغ نشاني دارد

No comments: