همسايه، شبهايي كه هميشه وزن بودن خود را بر روي آسفالت خياباني كه تا منتهياليه درختان كشيده نشده بود را به خاطر دارم، يادت هست آنقدر شعرت را دوست داشتم كه شبي با هم در عرض خيابان لي لي بازي كرديم… خندهدار بود، بچههايي كه سيگار بر لب داشتند…
خياباني خاطرهانگيز بود، خياباني كه هميشه عبور احساس ما از عرض آن با خنده و گريه من و تو همراه بود، يك شب هوا سرد بود، خواستيم تا هواي سرد را هر چه بيشتر تجربه كنيم،آنگاه يك دست لباس بر روي دستانمان بود!! يادت هست كه من ميخواندم:
“دلم مثل دلت خونِ شقايق، چشام دريايِ بارونِ شقايق
مث مردن ميمونه دل بريدن ولي دل بستن آسونه شقايق
شقايق اينجا من خيلي غريبم، آخه اينجا كسي عاشق نميشه
اسير قفل سنگين سكوته، لبي كه قصهگو بوده هميشه”
من به تو نگاه كردم . تو را در آغوش كشيدم و گونههايت را بوسيدم، يادت هست كنار رود، گريههاي دم صبح و بيتابي تو از پشت يك گوشي سياه…
دلم برايت تنگ ميشود، دلم برايت تنگ ميشود..
تو بار گناه ديگري را بر دوش كشيدي، بخدا دلم براي گريه كردن در كنارت تنگ ميشود، دلم براي پايكوبي در كنارت تنگ ميشود، دلم براي خواندن سهراب در كنارت هميشه تنگ ميشود…
تو همه را ميدانستي، همه را و امشب به مثال آخرين شعر سهراب وزش دوست در كنارت ساقه معني را تكان خواهد داد!!
امشب هواي اتاقم عجيب باراني است.. اما بارون نميياد، چند گاهي است كه بغضم سبد سبد ابر دارد، راستي چرا آسمان شهر ما برف نميبارد؟ كاش باراني آيد…
همهتان را دوست دارم، گلهاي نيست گر هم گلهاي هست دگر حوصلهاي نيست..
حال با شمايم..
سهراب را مثل هميشه در قلب خود نگه داريد مثل كلام آسماني… چرا كه سهراب عشق را به ارمغان آورد.. دچار باشيد و از زمزمه حيرت ميان دو حرف خوشايند و بكاريد نهالي سر هر پيچ كلام، بدويد تا ته دشت.
و در آخر با تو هستم :
“پلكها را بتكان، كفش به پا كن و بيا، چشم تو زينت تاريكي نيست”
زيرا:
خياباني خاطرهانگيز بود، خياباني كه هميشه عبور احساس ما از عرض آن با خنده و گريه من و تو همراه بود، يك شب هوا سرد بود، خواستيم تا هواي سرد را هر چه بيشتر تجربه كنيم،آنگاه يك دست لباس بر روي دستانمان بود!! يادت هست كه من ميخواندم:
“دلم مثل دلت خونِ شقايق، چشام دريايِ بارونِ شقايق
مث مردن ميمونه دل بريدن ولي دل بستن آسونه شقايق
شقايق اينجا من خيلي غريبم، آخه اينجا كسي عاشق نميشه
اسير قفل سنگين سكوته، لبي كه قصهگو بوده هميشه”
من به تو نگاه كردم . تو را در آغوش كشيدم و گونههايت را بوسيدم، يادت هست كنار رود، گريههاي دم صبح و بيتابي تو از پشت يك گوشي سياه…
دلم برايت تنگ ميشود، دلم برايت تنگ ميشود..
تو بار گناه ديگري را بر دوش كشيدي، بخدا دلم براي گريه كردن در كنارت تنگ ميشود، دلم براي پايكوبي در كنارت تنگ ميشود، دلم براي خواندن سهراب در كنارت هميشه تنگ ميشود…
تو همه را ميدانستي، همه را و امشب به مثال آخرين شعر سهراب وزش دوست در كنارت ساقه معني را تكان خواهد داد!!
امشب هواي اتاقم عجيب باراني است.. اما بارون نميياد، چند گاهي است كه بغضم سبد سبد ابر دارد، راستي چرا آسمان شهر ما برف نميبارد؟ كاش باراني آيد…
همهتان را دوست دارم، گلهاي نيست گر هم گلهاي هست دگر حوصلهاي نيست..
حال با شمايم..
سهراب را مثل هميشه در قلب خود نگه داريد مثل كلام آسماني… چرا كه سهراب عشق را به ارمغان آورد.. دچار باشيد و از زمزمه حيرت ميان دو حرف خوشايند و بكاريد نهالي سر هر پيچ كلام، بدويد تا ته دشت.
و در آخر با تو هستم :
“پلكها را بتكان، كفش به پا كن و بيا، چشم تو زينت تاريكي نيست”
زيرا:
No comments:
Post a Comment