تبلیغات

Sunday, June 15, 2008

در آخر با تو هستم

همسايه، شبهايي كه هميشه وزن بودن خود را بر روي آسفالت خياباني كه تا منتهي‏اليه درختان كشيده نشده بود را به خاطر دارم، يادت هست آنقدر شعرت را دوست داشتم كه شبي با هم در عرض خيابان لي لي بازي كرديم… خنده‏دار بود، بچه‏هايي كه سيگار بر لب داشتند…
خياباني خاطره‏انگيز بود، خياباني كه هميشه عبور احساس ما از عرض آن با خنده و گريه من و تو همراه بود، يك شب هوا سرد بود، خواستيم تا هواي سرد را هر چه بيشتر تجربه كنيم،آنگاه يك دست لباس بر روي دستانمان بود!! يادت هست كه من مي‏خواندم:
“دلم مثل دلت خونِ شقايق، چشام دريايِ بارونِ شقايق
مث مردن مي‏مونه دل بريدن ولي دل بستن آسونه شقايق
شقايق اينجا من خيلي غريبم، آخه اينجا كسي عاشق نميشه
اسير قفل سنگين سكوته، لبي كه قصه‏گو بوده هميشه”
من به تو نگاه كردم . تو را در آغوش كشيدم و گونه‏هايت را بوسيدم، يادت هست كنار رود، گريه‏هاي دم صبح و بي‏تابي تو از پشت يك گوشي سياه…
دلم برايت تنگ مي‏شود، دلم برايت تنگ مي‏شود..
تو بار گناه ديگري را بر دوش كشيدي، بخدا دلم براي گريه كردن در كنارت تنگ مي‏شود، دلم براي پايكوبي در كنارت تنگ مي‏شود، دلم براي خواندن سهراب در كنارت هميشه تنگ مي‏شود…
تو همه را مي‏دانستي، همه را و امشب به مثال آخرين شعر سهراب وزش دوست در كنارت ساقه معني را تكان خواهد داد!!
امشب هواي اتاقم عجيب باراني است.. اما بارون نمي‏ياد، چند گاهي است كه بغضم سبد سبد ابر دارد، راستي چرا آسمان شهر ما برف نمي‏بارد؟ كاش باراني آيد…
همه‏تان را دوست دارم، گله‏اي نيست گر هم گله‏اي هست دگر حوصله‏اي نيست..
حال با شمايم..
سهراب را مثل هميشه در قلب خود نگه داريد مثل كلام آسماني… چرا كه سهراب عشق را به ارمغان آورد.. دچار باشيد و از زمزمه حيرت ميان دو حرف خوشايند و بكاريد نهالي سر هر پيچ كلام، بدويد تا ته دشت.
و در آخر با تو هستم :
“پلكها را بتكان، كفش به پا كن و بيا، چشم تو زينت تاريكي نيست”
زيرا:
“بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است”..

No comments: